من تکه تکه بودم
دستهایم از کتف کنده شده بود
پاهایم راه میرفت وبا چشمهایم کاری نداشت
چشمهایم مرگ را در آستانه نمی دید
و من هر روز خود را به او می سپردم
مغزم تپش های قلبم را نمی فهمید
و فقط اعداد را میشناخت
ودندانم لب هایم را می گزید
بر هر گمان بیهده
بر هر خیال خام