برف می نوشد
در معابر طوفان
لاله ای که پیشاهنگام
به آواز سینه سرخی
جستجوگر جفت
چشم گشوده بود
تمنایِ آفتاب را.
من شهری می شناسم
که مردانش
عروسک بازی می کنند
دختر بچه هایش
گل می فروشند
سر چهارراه
وزنانش
خودرا!
سفره های خالی اش
بوی نفت می دهند
و نوعروسانش
شعله ور می شوند
ناگاه!
آن جا که ابر
دامن خاکستری اش را
می کشاند
بر سر
کوهبرف سپید
آن جا که آسمان و زمین
به هم می رسند
وزمان
منجمد می شود
درگستره بی انتهای دشت
که از هر طرف کش می آید
هنگامی که باد
می ریزد به سینه ات
آه یخزده اش را
نگاه کن
مرگ آنجا
زندگی آنجا