وقتی که
در جیب های ما
تخمه آفتابگردان هم
پیدا نمی شود
بایدکه بوسه زد
بر لب های پسته
نه برای عید
برای همیشه
بردهانی که
بسته نیست
وترانه می خواند
خندان
وقتی که سبزه ها
زیر بارش تگرگ
له می شوند
باید که
روبوسی کرد
با گل های آفتابگردان
نه برای عید
برای همیشه!
من
دایناسوری هستم
از نسلی
که باید منقرض می شد
و نشد
حالا
اینجا
نشسته ام
رو به روی تو
و شعر می گویم!
من شهری می شناسم
که مردانش
عروسک بازی می کنند
دختر بچه هایش
گل می فروشند
سر چهارراه
وزنانش
خودرا!
سفره های خالی اش
بوی نفت می دهند
و نوعروسانش
شعله ور می شوند
ناگاه!
می پیچد رود
می غرد
کف آلود
آه می کشد
نسیم
ودرخت های کنار جاده
دست تکان می دهند
با حسرت
مسافران
که چمدان هایشان را
محکم بسته اند
لبخند می زنند
از پشت شیشه اتوبوس
وابر
که دیگر بارانی ندارد
نگاه می کند
فقط
آواز می خوانند
ماهیگیران انزلی
وبه *آب کاکایی ها نگاه میکنند
با حسرت
وقتی که
در یک غروب مه آلود
به ساحل می کشانند
قایق های خالی را
*آب کاکایی به زبان گیلکی نام پرنده سفید رنگی است که ماهی صید می کند(مرغ دریایی-حواصیل)