ایستگاه

موضوع این وبلاگ شعر و ادبیات می باشد

ایستگاه

موضوع این وبلاگ شعر و ادبیات می باشد

پروانگان-شعری از مجید میرزایی

 

پروانگان

    حباب پیله‏ ی خود را

        برمی‏ درند

و مثل یک ترانه ‏ی جادویی

روی گیاه و درخت و باد

روی نگاهِ ترِ کودک

    بیتوته می‏ کنند.

 

افسونگرانِ کوچک رقص و رنگ

رقصنده و شلنگ‏ انداز

خط می‏زنند روی مشق‏های ملال

و در ضیافتِ حضور

یک جرعه، تلخی دنیا را

        می‏ کاهند.

 

پروانه، مانده در حصار پیله‏ ی خود

کرمی‏ست منجمد !

ترجمه

مدتها قبل به خودم جرات دادم و شعری از ویسواوا شیمبورسکا شاعرلهستانی را از انگلیسی به فارسی ترجمه کردم اما جرات ارائه آن را نداشتم واقعیت اینست که ترجمه شعر کار بسیار دشواری است انهم برای شخصی غیر حرفه ای چون من . این ترجمه قبل از در گذشت این شاعر بزرگ صورت گرفته و من ترجمه  را برای دوست عزیز مجید میرزایی فرستادم که ایشان مسئولانه نکات مهمی را به من یاد آور شدند و از من خواستند تا یکبار دیگر و با دید دیگری شعر را ترجمه کنم حاصل کار همین شد که ملاحظه می کنید. خوب میدانم که بازهم جای کار دارد و ازهمه دوستان میخواهم تا اگر نکته ای به نظرشان می رسد که به تر جمه این شعر کمک می کند مرا بی نصیب نگذارند بار دیگر از راهنمایی های  مجید عزیز تشکر می کنم و چون ایشان ترجمه نهایی  را ندیده اند ، اگر اشکال و ایرادی وجود دارد از من است .  

thank you note  

i owe so much
to those i don't love

the relief as i agree
that someone else needs them more

    

the happiness that i am not
the wolf to their sleep

the peace i feel with them
the freedom -
love can neither give
nor take that
 

i don't wait for them
as in window-to-door-and-back
almost as patient
as a sundial
i understand
what love can't
and forgive
as love never would

from a rendezvous to a letter
is just a few days or weeks
not an eternity

trips with them always go smoothly
concerts are heard
cathedrals visited
scenery is seen

and when seven hills and rivers
come between us
the hills and rivers
can be found on any map

the deserve the credit
if i live in three dimensions
in nonlyrical and nonrhetorical space
with a genuine, shifting horizon

they themselves don't realize
how much they hold in their empty hands

"i don't owe them a thing"
would be love's answer
to this open question

 

یاد داشت تشکر 

مدیونم بسیار،

به آنها که  عاشقشان نیستم

     آسودگی این را که بپذیرم ،

          دیگری به آنها بیشتر از من نیاز دارد

وشادمانی آنکه،

هجوم نمی برم

بر خواب آسوده شان. 

 

      آرامشی در کنارشان،

وآزادیی چنان،

که عشق،

نه می تواند بدهد

ونه بگیرد.

در انتظارشان نمی مانم،

 در میان پنجره ای 

 که بی صبرانه باز و بسته میشود

بلکه صبور

 همچون ساعت آفتابی

تا بفهمم

آنچه را که عشق نمی تواند بفهمد

و  ببخشم

آنچه  را که عشق هرگز نمی بخشد

از نامه ای که

 میعادی است  

تنها برای چند روز یا چند هفته

نه تا بی نهایت ها ی دست نایافته  

سفری آرام درمعیتشان

رفتن به کنسرتی

دیدن کلیسایی

تماشای منظره ای

و آن هنگام که رودخانه ها و تپه ها

 بین ما فاصله می اندازند،

به خود بگویم

رودخانه ها و دره ها

در هر نقشه ای وجود دارند.

شایستگی این که

  از دنیای نا موزون وبی معنایم 

 به افق های روشن واقعی 

راه یابم

وآنها خود در نمی یابند

همه آنچه را

که در دست های تهی شان 

 برای ما هدیه می آورند

تنها یک چیز را مدیونشان نیستم

اینکه پاسخی باشم عاشقانه

به  پرسشی بی انتها

شعری از مجید میرزایی

در خانه هیچ نوایی نیست

جز قیژکندِ[1] کهنه‏ ی کرمِ چوب

و بانگِ دور و مبهمِ روباهان.

 

بانو

    که لای لای شبانگاهیش

خواب بلوری کودک

و سینه‏ سرخ و شبنم و شب ‏بو را

در تاب‏های پرده ‏ی مهتاب می ‏پیچید

بر صخره ‏ی سترگ خستگی ‏اش

        از هوش رفته است

و مرد

که کوچ دسته‏ های مرغابی

و رقص پروانه

تا اوج می‏ بردش

حالا میانِ دخمه ‏ی اخم‏ آگین

تور می‏ بافد

برای نان کودکِ خُردش

و کودکی شناور

در سبدش

بر رودخانه‏ ی تنهایی.

 

در قحطسالِ تبسّم

خنجر جوانه می ‏زند از خواب

و ذهنِ زخمگین و پریشان

خیال ریسمان و زره

        می‏ بافد.

 

در خانه هیچ نوایی نیست

جز کرمِ چوب

و بانگِ ترس ‏آور روباهان.



[1] - از ترکیبِ قیژ (صدای جویدنِ چوب)، و کَند (از فعلِ کندن) این ترکیب ساخته شده، به معنای صدای جویدنِ چوب به وسیله‏ ی کرم.

پرسش های یک کارگر باسواد-برتولت برشت

 

«تب» هفت دروازه را

چه کسی ساخت؟

در کتاب ها نام پادشاهان آمده است.

تخته سنگ ها را پادشاهان بر دوش کشیدند؟

و بابل را که بار ها ویران شد

چه کسی هربار ساخت؟

عمله ها ،در کدام خانه های شهر پر زرق و برق لیما

ماوا داشتند؟

در غروب روزی که دیوار چین تمام شد

بنّایان آن به کجا رفتند؟

رم عظیم پر از طاق نصرت است

چه کسی آن ها را بر پا کرد؟

سزار ها بر چه کسانی پیروز شدند؟

آیا بیزانس پر آوازه در سرودها

برای ساکنان خود فقط قصر داشت؟

در آتلانتیس افسانه ای حتی

در آن شب که دریا به کام خود می کشیدش

به دریا افتادگان ،بر سر بردگان شان

نعره می کشیدند.

اسکندرجوان هند را تسخیر کرد.

خودش تنها؟

سزار«گل ها » را در هم کوبید.

دست کم یک آشپز همراهش نبود؟

فیلیپ اسپانیایی ، وقتی ناوگا نش غرق شد، گریست.

جز او هیچکس گریه نکرد؟

فریدریش دوم در جنگ هفت ساله

 پیروز شد.

جز او کس دیگری پیروز نشد؟

بر هر صفحه یک پیروزی

چه کسی شام پیروزی ها را می پخت؟

هر دهه ،یک بزرگْ مَرد.

چه کسی هزینه های جانبی را می پرداخت؟

این همه روایت!

این همه پرسش!

نجوایی-شعری از مجید میرزایی

نجوایی، در آرزوی شنیده شدن


گوشی، در انتظار یک کلام نوازش


چشمی، مشتاق یک نگاه روشن و یک لبخند