اگر تا ابد می ماندیم
هرچه هست دگرگون می گشت.
از آن جا که جاودان نیستیم
چه بسا چیزها که دست نخورده می مانند.
چه کسی رویایم را می دزدد
این من هستم شاید
در سکون خاکستری لحظه های گیج
و جان خستگی سال های خون وجنون
این تو هستی شاید
با زمزمه های تلخ
بی هیچ که بدانی
و شاید او
با نگاهی پرسشگرو پر تشویش
وآنها شاید
با رشکی
بر رنج و شادی بی پایانی
که غرق میکند مرا
درژرفای نا پیدای اقیانوس ها
و می کشاند
تا قله های گم شده در مه
شاید فاصله ها
فاصله ها
که می پوسانند
در سکوت عقربه های بی حرکت
و جاده های بی مسافر
هر آرزوی کوچک ناممکن را
چند شعر از مجید میرزایی
روزی تمام می شود این کابوس !
1
می شد اگر
می توانستم
هم چون خیال
به سوی تو پرواز می کردم
چابک و نامریی
می آمدم
کنار تو خاموش می ماندم
دستانت را
نگاه می کردم
که در کشاکش کار
پیر می شدند آهسته
و زمزمه وار
در گوشت می خواندم:
روزی تمام می شود این کابوس!
می آمدم کنار خاک تو
خاموش می ماندم
سرشک می افشاندم
و زمزمه می کردم:
روزی تمام می شود این کابوس!
2
مردی برای دخترکانش
بلبلِ حلبی می سازد
و کودکی صدای قناری را
در اِنترنت می جوید.
پشتِ چراغ قرمز
دخترانِ کوزه به دوش
ایستاده اند.
از جاده های خاکی
چابک سوارانی بی سر می گذرند
و کودکان با خنجر
بر سر
شیارهای شهادت
حفر می کنند.
اوراد کلّه های منوّر
که تاب می خورند
بر نی زارِ نیزه
لالایی شبانِ دخترکانی ست
که راه مردهای دلاور را
به خلوت حریری رویاهاشان
با تابلوی ورود ممنوع
مسدود کرده اند
زنجیر ها حوالی ادراک می چرخند.
3
شکوفه ی گیلاس
رخشان به شاخسار بلند
در بامداد
و پاره ای پامال از زمینِ گِل آلود
در شامگاه.