ایستگاه

موضوع این وبلاگ شعر و ادبیات می باشد

ایستگاه

موضوع این وبلاگ شعر و ادبیات می باشد

در ایستگاه هیچ-شعری از مجید میرزایی

 

 

 

 

در ایستگاه هیچ

ایستاده کسی

در انتظار آمدن اتوبوسی

که می‏ برد مسافر را

تا دور دستِ دشتِ مه ‏آلود.

 

بی‏ حوصله از این همه تاخیر

می‏ کاود

چمدانش را

تهی ‏ترین چمدان جهان را :

- یک عکس قاب شده از خود

- یک نامه‏ ی نفرستاده

که جوهرش

نقش بنفشه‏ ی خشکیده

بر جای جای نامه کشیده

یک مشت کاغذ رنگین

- و بادبادکی چروکیده

که هیچگاه مجالِ بال گشودن نیافته‏ ست.

 

در ایستگاه هیچ

ایستاده کسی

تصمیم کبری

تو هم تصمیمی بگیر


و دفتر شعرت  رادر باغچه رها نکن


شاید گل ها بخوانند


شاید باورشان شود

ملوانان

بادبان ها را بکشید!

باد موافق می وزد

از ساحل دورشاید

پای بکوبید ملوانان!

 بر عرشه های انتظار

در روز های آفتاب داغ

وژرفناهای سرد

گم شده در افق های ناپیدا

شب زنده داران!

 درنیمشب های تیره طوفانی

 گوش سپرده به

آواز مبهم دزدان دریایی

گمشده در همهمه غریب اموج

نگاه کنید!

ستاره شمالی

سرک میکشد انگار

 چشمک زنان

از پشت ابر ها

به تماشا بیایید!

فانوس دریایی

 سو سو می زند گویا

از دور دست

و می خوانند بر ساحل دور

مردمان، چشم انتظارو بی شکیب :

در یا نوردان در راهند

با چهره های آفتاب سوخته

و دست های خسته

پای  بکوبید!

کبود سبز و بنفش

ای کبود سبز وبنفش


نشسته بر دامن علف


لرزان از نوازش باد


به چشم من می خندی

خط کش ها

خط کش ها برای چه ساخته شده اند؟


برای اینکه خط بکشند


خط بکشند


میان جنگل و آفتاب


میان باران وکویر


میان سرزمین من


 سرزمین تو


میان من وتو


پاک کن ها برای چه ساخته شده اند؟


برای اینکه پاک بکنند


پاک بکنند


و مداد های رنگی..