به من نگاه می کردی انگار
به من!
از میان آتش ودود
با آن نگاه اثیری راز آلود
توفریب بزرگ را
در یافته بودی
و می دانستی
آتش بر تو گلستان نخواهد شد
تو خود افسانه بودی افسانه
دستهایم را بگیر
سرم را بر دامنت بگذار
و به من جرات ده!
دستهایت را به من بسپار
به سرزمین من بیا
و ببین
که فریب بزرگ
چگونه هر روز در شهر
چوب های دار به پا میکند
وچگونه زنان را با سنگ می کشد
به جرم بوییدن سیبی شاید
وببین که
چگونه دختران کبریت به دست
خود حکم خود را اجرا می کنند
به جرم بوییدن گلی شاید
جوردانو!
تو که می گفتی
آنان که سکوت می کنند
ماهی اند
به من بگو!
پشت کدام صفحه ی خونین تاریخ
پنهان کنم
چهره ام را
از شرمی که بر من می رود
شرم سکوتی سرد
به من نگاه می کردی انگار
به من!
هر روز
یک بار می روی
و یک بار باز می گردی
در جستجوی نان
و این خطوط آمد و شد
می سازد
طرحِ نهانِ میله های آن قفسی را
که زندگیش می نامیم.
بر ماسه ی سپید
لاکپشتی
به پیش می لغزد
و خاطرات سفر را
در پشتِ سر
به خط عجیبی
بر جای می نهد
می پیچد رود
می غرد
کف آلود
آه می کشد
نسیم
ودرخت های کنار جاده
دست تکان می دهند
با حسرت
مسافران
که چمدان هایشان را
محکم بسته اند
لبخند می زنند
از پشت شیشه اتوبوس
وابر
که دیگر بارانی ندارد
نگاه می کند
فقط
-
آیا درخت هلو
با یاد میوه و شکوفه ی پارین
اندوه می خورد ؟
آیا کبوتری که جوجه ی او را عقاب برد
شبها، میان آشیان تهی
اشک می ریزد ؟
آیا سپیدرود
در سوگ ماهیان گمشده می غرد
چون مادرانِ ما ؟
با یادت
من اما
جای تمام کبوتران و درختان و رودها
آه ...
*تاسیان در گویش گیلکی یعنی دلتنگی برای کسی،فضای سوت و کور و دلمرده بعد از رفتن کسی