ایستگاه

موضوع این وبلاگ شعر و ادبیات می باشد

ایستگاه

موضوع این وبلاگ شعر و ادبیات می باشد

برگرفته از سایت ساراشعر


شعر دیگری از ویسلاوا شیمبورسکا

 

آه چقدر مرزهای خاکی آدم‌ها ترک‌دارند!
چقدر ابر، بی‌جواز از فراز آن‌ها عبور می‌کند.
چقدر شن می‌ریزد از کشوری به کشور دیگر
چقدر سنگ‌ریزه با پرش‌هایی تحریک‌آمیز!

 

آیا لازم است هر پرنده‌ای را که پرواز می‌کند
یا همین حالا دارد روی میله‌ی �عبور ممنوع� می‌نشیند، ذکر کنم؟
کافی‌ست گنجشکی باشد، دمش خارجی است و
نوکش اما هنوز این‌جایی‌ست
و هم‌چنان و هم‌چنان وول می‌خورد!

از حشرات بی‌شمار کفایت می‌کنم به مورچه.
سر راهش میان کفش‌های مرزبان
خود را موظف نمی‌داند پاسخ دهد به پرسش از کجا به کجا.

آخ تمام بی‌نظمی را ببین
گسترده بر قاره‌ها!
آخر آیا این مندارچه‌ای نیست که از راه رود
صدهزارمین برگچه را از ساحل روبه‌رو می‌آورد به قاچاق؟
آخر چه کسی جز ماهی مرکب با بازوی گستاخانه درازش
تجاوز می‌کند از حدود آب‌های ساحلی؟
آیا می‌شود راجع به نظمِ نسبی صحبت کرد؟
حتا ستارگان را نمی‌توان جابه‌جا کرد
تا معلوم باشد کدام‌یک برای چه کسی می‌درخشد؟

و این گستره‌ی نکوهیدنی مه!
و گرد و خاک کردن دشت بر تمام وسعتش،
گو اصلن نباشد به دو نیم!
و پخش صداها در امواج خوش‌خرام هوا:
فراخوان به جیغ و غلغل‌های پر معنا!

تنها آن‌چه انسانی است می‌تواند بیگانه شود.
مابقی، جنگل‌های آمیخته و فعالیت زیرزمینی کرم و موش و باد در زمین.

ترجمه

مدتها قبل به خودم جرات دادم و شعری از ویسواوا شیمبورسکا شاعرلهستانی را از انگلیسی به فارسی ترجمه کردم اما جرات ارائه آن را نداشتم واقعیت اینست که ترجمه شعر کار بسیار دشواری است انهم برای شخصی غیر حرفه ای چون من . این ترجمه قبل از در گذشت این شاعر بزرگ صورت گرفته و من ترجمه  را برای دوست عزیز مجید میرزایی فرستادم که ایشان مسئولانه نکات مهمی را به من یاد آور شدند و از من خواستند تا یکبار دیگر و با دید دیگری شعر را ترجمه کنم حاصل کار همین شد که ملاحظه می کنید. خوب میدانم که بازهم جای کار دارد و ازهمه دوستان میخواهم تا اگر نکته ای به نظرشان می رسد که به تر جمه این شعر کمک می کند مرا بی نصیب نگذارند بار دیگر از راهنمایی های  مجید عزیز تشکر می کنم و چون ایشان ترجمه نهایی  را ندیده اند ، اگر اشکال و ایرادی وجود دارد از من است .  

thank you note  

i owe so much
to those i don't love

the relief as i agree
that someone else needs them more

    

the happiness that i am not
the wolf to their sleep

the peace i feel with them
the freedom -
love can neither give
nor take that
 

i don't wait for them
as in window-to-door-and-back
almost as patient
as a sundial
i understand
what love can't
and forgive
as love never would

from a rendezvous to a letter
is just a few days or weeks
not an eternity

trips with them always go smoothly
concerts are heard
cathedrals visited
scenery is seen

and when seven hills and rivers
come between us
the hills and rivers
can be found on any map

the deserve the credit
if i live in three dimensions
in nonlyrical and nonrhetorical space
with a genuine, shifting horizon

they themselves don't realize
how much they hold in their empty hands

"i don't owe them a thing"
would be love's answer
to this open question

 

یاد داشت تشکر 

مدیونم بسیار،

به آنها که  عاشقشان نیستم

     آسودگی این را که بپذیرم ،

          دیگری به آنها بیشتر از من نیاز دارد

وشادمانی آنکه،

هجوم نمی برم

بر خواب آسوده شان. 

 

      آرامشی در کنارشان،

وآزادیی چنان،

که عشق،

نه می تواند بدهد

ونه بگیرد.

در انتظارشان نمی مانم،

 در میان پنجره ای 

 که بی صبرانه باز و بسته میشود

بلکه صبور

 همچون ساعت آفتابی

تا بفهمم

آنچه را که عشق نمی تواند بفهمد

و  ببخشم

آنچه  را که عشق هرگز نمی بخشد

از نامه ای که

 میعادی است  

تنها برای چند روز یا چند هفته

نه تا بی نهایت ها ی دست نایافته  

سفری آرام درمعیتشان

رفتن به کنسرتی

دیدن کلیسایی

تماشای منظره ای

و آن هنگام که رودخانه ها و تپه ها

 بین ما فاصله می اندازند،

به خود بگویم

رودخانه ها و دره ها

در هر نقشه ای وجود دارند.

شایستگی این که

  از دنیای نا موزون وبی معنایم 

 به افق های روشن واقعی 

راه یابم

وآنها خود در نمی یابند

همه آنچه را

که در دست های تهی شان 

 برای ما هدیه می آورند

تنها یک چیز را مدیونشان نیستم

اینکه پاسخی باشم عاشقانه

به  پرسشی بی انتها

ویسواوا شیمبورسکا

ویسواواشیمبورسکا شاعرمحبوب من در گذشت



 از همان وقتها که کودکی بیش نبودم دوست نداشتم پیر شوم وهمیشه آرزو داشتم قبل از اینکه پیر و ناتوان  و موجودی قابل ترحم شوم زندگی را ترک کنم وقتی با شیمبورسکا آشنا شدم که با وجود هشتاد و چند سال سن ذهنی تازه و زیبا داشت به خودم گفتم انگار پیر شدن انقدر ها هم بد نیست مثل اینکه میشود پیر شد ولی همچنان تازه بود.

 او ساده وعمیق شعر می گفت شاعری ساکت و کم گو بود واهمیت اوبرای من نه به دلیل جایزه نوبلی که در سال 1996 برنده شد بلکه به دلیل نگاه عمیق و انسانی اوست .