ایستگاه

موضوع این وبلاگ شعر و ادبیات می باشد

ایستگاه

موضوع این وبلاگ شعر و ادبیات می باشد

انکار کن یوسف

انکار کن یوسف!

آفتاب را نخواهی دید فردا

اینجا تنها کلا م کلام آخر است

انکار کن!

بر دارخواهی شد

صلیب وار

و برادران

هدایتت خواهند کرد برادرانه

تا چاه ار شاد

تا بدانی

تنها کلام

کلام آخر است اینجا

و آن یقین که در دلت شکفت

آرامش تو بودبی تردید

آرامش تو،دنیای تو

که دنیایی است هر انسان

با قلبی از ان خود

و یقینی از آن خود

انکار نخواهی شد

 یوسف!

بوی پیراهن تو شاید

بگشاید

دیدگان کور تنگ چشمی ما را

و یقین تو بی تردید

تردید ما خواهد شد

بر هر یقین کور

رقص کولی

پیچ وخمی رنگین

 

بر دامن کویر


شاید که  چنین شود روزی


لبخند مردمان

 

و رقصی کولی وار


زیر مهتاب صحرا


نه به  تمنای سکه ای

 

تنها برای آنکه دوستش می داری

جوانه

چشم میگشاید جوانه

در کش و قوس خمیازه صبحگاهی

لرزان   از خنکای نسیم

چشم انتظارآفتاب

تا تن بسپارد

شادمانه

گرمای جان بخش نیمروز زمستانی را

و بنوشد

جرعه جرعه

زندگی را

شادی  مبهم ومعصومانه ء

اکتشاف شگفت جهان

در نگاهش

بی خبر

از

هراسی

که می دواند

در رگ های یخ زده زمستان!

دره ها

 

 

 

گفتی

از دره هایی

که پر نمی شوندجز با استخوان

نازنین

از گورهای بی نشان نگفته بودی

 

خواندی

از قفس

از پرندگان

از پرواز ناگهان نگفته بودی

 

آن دم که میرفتی

در خون تپیده

نازنین

بگو

بگو بگو

چه بود آخرین کلام

آخرین رویا