ایستگاه

موضوع این وبلاگ شعر و ادبیات می باشد

ایستگاه

موضوع این وبلاگ شعر و ادبیات می باشد

جوانه

چشم میگشاید جوانه

در کش و قوس خمیازه صبحگاهی

لرزان   از خنکای نسیم

چشم انتظارآفتاب

تا تن بسپارد

شادمانه

گرمای جان بخش نیمروز زمستانی را

و بنوشد

جرعه جرعه

زندگی را

شادی  مبهم ومعصومانه ء

اکتشاف شگفت جهان

در نگاهش

بی خبر

از

هراسی

که می دواند

در رگ های یخ زده زمستان!

ستاره و اقاقی

ستاره را به اقاقی

پیوند باید زد

تا زمین بدرخشد

سبز

به فرض که در خیابان

در مترو

در خانه

در خرابه ها

در آسمان

در دفتر خاطرات

میان گورهای تشنه

و ثانیه های عطرآگین و مه آلود

جدایمان کنند

لب هایمان عمریست که مرده اند

این بوسه های هرگز ناگشوده را

تا چه زمان اسیر خواب هایم نگاه دارم؟

نه خورشید خندید 

نه باران بارید 

ابر های تیره تردید!

توت ها

ساده است زندگی

به سادگی نوشیدن یک فنجان چای

به سادگی یک لبخند

یا گرم شدن زیر افتاب زمستان

و چیدن دامنی توت

ساده است مرگ

به سادگی نوشیدن یک فنجان قهوه

به سادگی افتادن برگی از درخت

 به سادگی خوابی عمیق

یا رفتن به حیاط خلوت

و سخت است

وقتی توت هایت را نچیده باشی