چشم میگشاید جوانه
در کش و قوس خمیازه صبحگاهی
لرزان از خنکای نسیم
چشم انتظارآفتاب
تا تن بسپارد
شادمانه
گرمای جان بخش نیمروز زمستانی را
و بنوشد
جرعه جرعه
زندگی را
شادی مبهم ومعصومانه ء
اکتشاف شگفت جهان
در نگاهش
بی خبر
از
هراسی
که می دواند
در رگ های یخ زده زمستان!
به فرض که در خیابان
در مترو
در خانه
در خرابه ها
در آسمان
در دفتر خاطرات
میان گورهای تشنه
و ثانیه های عطرآگین و مه آلود
جدایمان کنند
لب هایمان عمریست که مرده اند
این بوسه های هرگز ناگشوده را
تا چه زمان اسیر خواب هایم نگاه دارم؟
ساده است زندگی
به سادگی نوشیدن یک فنجان چای
به سادگی یک لبخند
یا گرم شدن زیر افتاب زمستان
و چیدن دامنی توت
ساده است مرگ
به سادگی نوشیدن یک فنجان قهوه
به سادگی افتادن برگی از درخت
به سادگی خوابی عمیق
یا رفتن به حیاط خلوت
و سخت است
وقتی توت هایت را نچیده باشی