ایستگاه

موضوع این وبلاگ شعر و ادبیات می باشد

ایستگاه

موضوع این وبلاگ شعر و ادبیات می باشد

تجزیه


 

من تکه تکه بودم


دستهایم از کتف کنده شده بود


پاهایم راه میرفت وبا چشمهایم کاری نداشت


چشمهایم مرگ را در آستانه نمی دید


و من  هر روز خود را به او می سپردم


مغزم تپش های قلبم را نمی فهمید


و فقط اعداد را میشناخت


ودندانم لب هایم را می گزید


بر هر گمان بیهده


بر هر خیال خام

خواستم غروب کنم 


نهالکی گفت نه!


خواستم طلوع کنم


کوهها راهم را بستند


ابری نوازشم کرد بغض آلود


همین جا بمان!


همین جا بمان!

مرگ

نمی بینند 

مرگ را

مرده ها  

 

زنده است

آنکه

سلامش می کند

هر روز

مرگ!

برف سیاه

سیاه می شود 

برف سفید 

از سرفه هایت

راز

دوست بدار! 

این تنها راز جهان است 

بیگ بنگ! 

راز دره های سیاه سبز 

با برجهای قد کشیده بر فرازشان 

راز درختهایی با ریشه های استخوانی  

و گلهای روییده بر خاکستر