با آن همه ترانه و پروانه
که در بهار خواب خیالم
می رقصید
وقتی که در زمانه ی عسرت
در کشتزار غلامان
به کارِ گِل ام واداشتند
از من نماند جز مه آهی
آواز
که مثل جویبار بلورینی
در لای ریشه های پریشان تارهای صوتی من
جاری بود
در شوره زار بغض و سکوت
خشکید
و شعر
معشوقه ی نهانی من
که در شبانِ پریشانی
میآمد از دریچه های نهفت
و اشکم
از چهره می سترد
از من کناره جست
زیرا که آن فرشته ی دریایی
در کلبه های بردگانِ مطیع
مسکن نمیکند.
وقتی که در زمانه ی حسرت
چون خیل خسته ی ورزایان
خاموش و رام
می کشیم گاجمه[1] بر دوش
دیگر
از نکهتِ گل رویا
برجا چه ماند خواهد ؟
بی شعر و بی سرود
ماندیم
در کشتزار غلامان