نجوایی، در آرزوی شنیده شدن
گوشی، در انتظار یک کلام نوازش
چشمی، مشتاق یک نگاه روشن و یک لبخند
با باد رفت پرنده
با رود رفت شکوفه
تا دوردستِ حسرت
تا سرزمین بی برگشت.
بی خوشه ی شکوفه ی عطرآگین
بی چهچهه پرنده ی عاشق
در باد سرد ایستاده درخت.
یک لانه ی تهی
بر شاخ خشک مانده به جا.
با آن همه ترانه و پروانه
که در بهار خواب خیالم
می رقصید
وقتی که در زمانه ی عسرت
در کشتزار غلامان
به کارِ گِل ام واداشتند
از من نماند جز مه آهی
آواز
که مثل جویبار بلورینی
در لای ریشه های پریشان تارهای صوتی من
جاری بود
در شوره زار بغض و سکوت
خشکید
و شعر
معشوقه ی نهانی من
که در شبانِ پریشانی
میآمد از دریچه های نهفت
و اشکم
از چهره می سترد
از من کناره جست
زیرا که آن فرشته ی دریایی
در کلبه های بردگانِ مطیع
مسکن نمیکند.
وقتی که در زمانه ی حسرت
چون خیل خسته ی ورزایان
خاموش و رام
می کشیم گاجمه[1] بر دوش
دیگر
از نکهتِ گل رویا
برجا چه ماند خواهد ؟
بی شعر و بی سرود
ماندیم
در کشتزار غلامان
برف می نوشد
در معابر طوفان
لاله ای که پیشاهنگام
به آواز سینه سرخی
جستجوگر جفت
چشم گشوده بود
تمنایِ آفتاب را.
هر روز
یک بار می روی
و یک بار باز می گردی
در جستجوی نان
و این خطوط آمد و شد
می سازد
طرحِ نهانِ میله های آن قفسی را
که زندگیش می نامیم.