ایستگاه

موضوع این وبلاگ شعر و ادبیات می باشد

ایستگاه

موضوع این وبلاگ شعر و ادبیات می باشد

دایناسور

من 

 

دایناسوری هستم

 

از نسلی 

 

که باید منقرض می شد 

 

و نشد

 

حالا 


اینجا

نشسته ام

 

رو به روی تو


و شعر می گویم!

باران

خیس

خسته

زخمی

زیر بارانی که می بارد

تمام شب

در آرزوی آفتابی

که خواهد تابید

اما

نه برای من!




آه-شعری از مجید میرزایی

با آن همه ترانه و پروانه

که در بهار خواب خیالم

    می‏ رقصید

وقتی که در زمانه ‏ی عسرت

در کشتزار غلامان

به کارِ گِل‏ ام واداشتند

از من نماند جز مه آهی

آواز

که مثل جویبار بلورینی

در لای ریشه ‏های پریشان تارهای صوتی من

        جاری بود

در شوره ‏زار بغض و سکوت

    خشکید

و شعر

معشوقه ‏ی نهانی من

که در شبانِ پریشانی

می‏آمد از دریچه‏ های نهفت

و اشکم

از چهره می ‏سترد

از من کناره جست

زیرا که آن فرشته‏ ی دریایی

در کلبه‏ های بردگانِ مطیع

    مسکن نمی‏کند.

وقتی که در زمانه‏ ی حسرت

چون خیل خسته ‏ی ورزایان

خاموش و رام

می‏ کشیم گاجمه[1] بر دوش

دیگر

    از نکهتِ گل رویا

برجا چه ماند خواهد ؟

 

بی شعر و بی سرود

ماندیم

در کشتزار غلامان



[1] - گاجمه : خیش در زبان گیلکی

در معابر توفان-شعری ازمجید میرزایی

برف می‏ نوشد

    در معابر طوفان

لاله ‏ای که پیشاهنگام

به آواز سینه سرخی

    جستجوگر جفت

چشم گشوده بود

تمنایِ آفتاب را.

بوی نفت

من شهری می شناسم


که مردانش


عروسک بازی می کنند


دختر بچه هایش 


گل می فروشند


سر چهارراه


وزنانش


خودرا!


سفره های خالی اش


بوی نفت می دهند


و نوعروسانش


شعله ور می شوند


ناگاه!