ایستگاه

موضوع این وبلاگ شعر و ادبیات می باشد

ایستگاه

موضوع این وبلاگ شعر و ادبیات می باشد

باران

خیس

خسته

زخمی

زیر بارانی که می بارد

تمام شب

در آرزوی آفتابی

که خواهد تابید

اما

نه برای من!




آنجا....

آن جا که ابر

دامن خاکستری  اش را

می کشاند

بر سر

کوهبرف سپید 

آن جا که آسمان و زمین

به هم می رسند

وزمان 

منجمد می شود

درگستره  بی انتهای دشت

که از هر طرف کش می آید

هنگامی که باد

می ریزد به سینه ات

آه یخزده اش را

نگاه کن

 مرگ آنجا

زندگی آنجا


تصمیم کبری

تو هم تصمیمی بگیر


و دفتر شعرت  رادر باغچه رها نکن


شاید گل ها بخوانند


شاید باورشان شود

پرده اخر

این تئاتر مضحک


به پایان رسید


کمدی بود یا تراژدی ؟


کسی نمی داند!


 چه کسی پرده را انداخت؟


چه کسی زودتر صحنه را ترک کرد؟


کسی نمی داند!


تماشاچیان چند نفر  بودند؟


کدامشان گریست؟


کسی نمی داند!

رنجی دیگر

رنج من از جنس دیگری است 

از جنس دیگر 

نخواهی دانست هرگز 

رنجی از جنس جذام 

از جنس جنون و آتش 

نه از جنس  

خاکسترسرد 

رنج من ازجنس 

خون 

سنگ 

دشنام  

نه از جنس ملامتی تلخ 

رنج من از جنس مرگ است 

نه از جنس فاصله ها 

نخواهی دانست هرگز