ایستگاه

موضوع این وبلاگ شعر و ادبیات می باشد

ایستگاه

موضوع این وبلاگ شعر و ادبیات می باشد

راز

دوست بدار! 

این تنها راز جهان است 

بیگ بنگ! 

راز دره های سیاه سبز 

با برجهای قد کشیده بر فرازشان 

راز درختهایی با ریشه های استخوانی  

و گلهای روییده بر خاکستر

سربازها

سربازها به مرخصی می روند


با سرهای تراشیده و پوتین های بد بو


با لودگی


به مسخره می گیرند


ایست خبر دار


و شعار های صبحگاهی را


غرق دررویای بوسه مادر و شامی خوشمزه


جا می گذارند


 کابوس کلاغ پر و انفرادی را


کنار جاده


مسافران از پشت شیشه اتوبوس


به آنها لبخند می زنند


از بغل دستی می پرسم


سرباز ها کی به مرخصی خواهند رفت؟

پستچی

پستچی نامه ها را می دزدید

 

می خواند 

 

و با لبخندی شیطنت آمیز 

  

دوباره به پاکت ها تف میزد 

 

اودر رویایش 

 

با جادوی سیاه  


 دنیای سبز و سرخی می ساخت 

 

نا ممکن  !


ما نامه هارا بوییدیم

ای آزادی!

پشت دروازه های صبح

قتلگاه ستاره ها

چشمانم را به دوردستی مه آلود دوختم


در مشتم

نامت را با سه قطره خون نوشتم

ای آزادی!

ای آن دست نایافتنی ترین خواب!


برای رسیدن به تو

پشت دروازه های صبح جان دادیم

قتلگاه مهتاب

آنجا که نوری به رنگ خاکستری می تابد

و بو,بوی خون است

نامت را با همان قطره های خشک شده بر زبان می آورم


بگو ای برادر!

که مردی میان سلولش جان سپرد

و نگاهش را شعله های نیم تابیده از میله ها

پشت دروازه های صبح به جای گذاشت


نامت را با همان قطره های ریخته نوشتم


آزادی!

شکوه دیرباوری که نمی دمد

در نگاه تک تک انسان ها

یادگاری خموش به جای مانده

یادگاری که پشت آن دروازه های متوهم

هنوز به یادت می میرند


در مشت هایم

نامت را با قطره های اشک حک می کنم

ای آزادی!

انکار کن یوسف

انکار کن یوسف!

آفتاب را نخواهی دید فردا

اینجا تنها کلا م کلام آخر است

انکار کن!

بر دارخواهی شد

صلیب وار

و برادران

هدایتت خواهند کرد برادرانه

تا چاه ار شاد

تا بدانی

تنها کلام

کلام آخر است اینجا

و آن یقین که در دلت شکفت

آرامش تو بودبی تردید

آرامش تو،دنیای تو

که دنیایی است هر انسان

با قلبی از ان خود

و یقینی از آن خود

انکار نخواهی شد

 یوسف!

بوی پیراهن تو شاید

بگشاید

دیدگان کور تنگ چشمی ما را

و یقین تو بی تردید

تردید ما خواهد شد

بر هر یقین کور