ایستگاه

موضوع این وبلاگ شعر و ادبیات می باشد

ایستگاه

موضوع این وبلاگ شعر و ادبیات می باشد

باد می خواند در معابر پاییز 

با اوازی مبهم  

می رقصد 

دامن کشان 

 

ومی روبد 

اخرین برگ های خاطره را

آنها عینک می زدند 

و یک ضرب ساده را 

معادله چند مجهولی  

می دیدند

دانه های شعر

می افشانم واژه هارا 

شاید که باد ببرد تا دوردست 

شاید توشه راه پرنده ای شود 

 کوچک وخیس 

شاید که گلی بروید از آن 

زیر آفتاب 

شاید که له شود 

زیر گامهای رهگذری شتابان

دانایان

گفتند نمی خواهیم

 نمی خواهیم بشنویم

و گوشهایشان را بستند

گفتند نمی خواهیم

 نمی خواهیم ببینیم

و چشم هایشان را بستند

گفتند دانسته ایم همه را

و مردند

رهگذر

از کنار تو شاید  

گذشته باشم روزی 

در ازدحام پیاده رویی شلوغ 

در کنار تو ایستاده باشم 

 شاید 

لحظه ای 

در ایستگاه اتوبوسی 

بی لبخندی 

بی پرسشی 

آن لحظه که غمگین بودی 

ان لحظه که دلتنگ بودم