در سرزمین گا مهای شتاب آلود
شاعرانی بودند
که وقت نداشتند شعر بسرایند
عاشقانی
که وقت نداشتند عشق بورزند
و مردگانی
که وقت نداشتند زندگی کنند
پیچ وخمی رنگین
بر دامن کویر
شاید که چنین شود روزی
لبخند مردمان
و رقصی کولی وار
زیر مهتاب صحرا
نه به تمنای سکه ای
تنها برای آنکه دوستش می داری
چشم میگشاید جوانه
در کش و قوس خمیازه صبحگاهی
لرزان از خنکای نسیم
چشم انتظارآفتاب
تا تن بسپارد
شادمانه
گرمای جان بخش نیمروز زمستانی را
و بنوشد
جرعه جرعه
زندگی را
شادی مبهم ومعصومانه ء
اکتشاف شگفت جهان
در نگاهش
بی خبر
از
هراسی
که می دواند
در رگ های یخ زده زمستان!