به فرض که در خیابان
در مترو
در خانه
در خرابه ها
در آسمان
در دفتر خاطرات
میان گورهای تشنه
و ثانیه های عطرآگین و مه آلود
جدایمان کنند
لب هایمان عمریست که مرده اند
این بوسه های هرگز ناگشوده را
تا چه زمان اسیر خواب هایم نگاه دارم؟
ساده است زندگی
به سادگی نوشیدن یک فنجان چای
به سادگی یک لبخند
یا گرم شدن زیر افتاب زمستان
و چیدن دامنی توت
ساده است مرگ
به سادگی نوشیدن یک فنجان قهوه
به سادگی افتادن برگی از درخت
به سادگی خوابی عمیق
یا رفتن به حیاط خلوت
و سخت است
وقتی توت هایت را نچیده باشی
گفتی
از دره هایی
که پر نمی شوندجز با استخوان
نازنین
از گورهای بی نشان نگفته بودی
خواندی
از قفس
از پرندگان
از پرواز ناگهان نگفته بودی
آن دم که میرفتی
در خون تپیده
نازنین
بگو
بگو بگو
چه بود آخرین کلام
آخرین رویا