ایستگاه

موضوع این وبلاگ شعر و ادبیات می باشد

ایستگاه

موضوع این وبلاگ شعر و ادبیات می باشد

چند شعر جدید از مجید میرزایی

 چند شعر از مجید میرزایی


روزی تمام می شود این کابوس !

 


 

          1

می شد اگر

               می توانستم

هم چون خیال

به سوی تو پرواز می کردم

                 چابک و نامریی

می آمدم

            کنار تو خاموش می ماندم

دستانت را

           نگاه می کردم

که در کشاکش کار

          پیر می شدند آهسته

و زمزمه وار

      در گوشت می خواندم:

           روزی تمام می شود این کابوس!

می آمدم کنار خاک تو

           خاموش می ماندم

               سرشک می افشاندم

و زمزمه می کردم:

              روزی تمام می شود این کابوس!

 

          2

 

مردی برای دخترکانش

بلبلِ حلبی می سازد

و کودکی صدای قناری را

در اِنترنت می جوید.

پشتِ چراغ قرمز

دخترانِ کوزه به دوش

                 ایستاده اند.

از جاده های خاکی

چابک سوارانی بی سر می گذرند

و کودکان با خنجر

بر سر

     شیارهای شهادت

                حفر می کنند.

اوراد کلّه های منوّر

که تاب می خورند

بر نی زارِ نیزه

لالایی شبانِ دخترکانی ست

که راه مردهای دلاور را

به خلوت حریری رویاهاشان

با تابلوی ورود ممنوع

                مسدود کرده اند

 

زنجیر ها حوالی ادراک می چرخند.

 

          3

 

شکوفه ی گیلاس

رخشان به شاخسار بلند

                            در بامداد

و پاره ای پامال از زمینِ گِل آلود

                          در شامگاه.

در مه مرطوب

در مه مرطوب

سنجاقک سرخی

بر ساقه‏ ی علفی لرزان

خواب بهار و سنبله و آفتاب می‏بیند

جنگاوران-شعری از مجید میرزایی

 

جنگاوران رویاها

از کوچه‏ های تهی

نومید و ناشناس گذشتند

تا در نهفتِ خانه‏ های خموش

تن‏ پوش‏های ژنده و خونین را

بر میخ‏ های انزوا

    بیاویزند.

 

در شهر

مردمان هلهله زن

مدهوش نطق‏های آتشین خطیبان‏اند

که با دهان کف‏آلود

از حماسه

    سخن می‏رانند.

برگرفته از سایت ساراشعر


شعر دیگری از ویسلاوا شیمبورسکا

 

آه چقدر مرزهای خاکی آدم‌ها ترک‌دارند!
چقدر ابر، بی‌جواز از فراز آن‌ها عبور می‌کند.
چقدر شن می‌ریزد از کشوری به کشور دیگر
چقدر سنگ‌ریزه با پرش‌هایی تحریک‌آمیز!

 

آیا لازم است هر پرنده‌ای را که پرواز می‌کند
یا همین حالا دارد روی میله‌ی �عبور ممنوع� می‌نشیند، ذکر کنم؟
کافی‌ست گنجشکی باشد، دمش خارجی است و
نوکش اما هنوز این‌جایی‌ست
و هم‌چنان و هم‌چنان وول می‌خورد!

از حشرات بی‌شمار کفایت می‌کنم به مورچه.
سر راهش میان کفش‌های مرزبان
خود را موظف نمی‌داند پاسخ دهد به پرسش از کجا به کجا.

آخ تمام بی‌نظمی را ببین
گسترده بر قاره‌ها!
آخر آیا این مندارچه‌ای نیست که از راه رود
صدهزارمین برگچه را از ساحل روبه‌رو می‌آورد به قاچاق؟
آخر چه کسی جز ماهی مرکب با بازوی گستاخانه درازش
تجاوز می‌کند از حدود آب‌های ساحلی؟
آیا می‌شود راجع به نظمِ نسبی صحبت کرد؟
حتا ستارگان را نمی‌توان جابه‌جا کرد
تا معلوم باشد کدام‌یک برای چه کسی می‌درخشد؟

و این گستره‌ی نکوهیدنی مه!
و گرد و خاک کردن دشت بر تمام وسعتش،
گو اصلن نباشد به دو نیم!
و پخش صداها در امواج خوش‌خرام هوا:
فراخوان به جیغ و غلغل‌های پر معنا!

تنها آن‌چه انسانی است می‌تواند بیگانه شود.
مابقی، جنگل‌های آمیخته و فعالیت زیرزمینی کرم و موش و باد در زمین.

نسیم طوفان را بوسید 


دهان غنچه باز ماند از حیرت!